فصل پنجم : خواجه حافظ
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتم . البته بدون اغراق با جون كندن. يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم . يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري مي كردم . دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور و ور من مي گشت ، متوجه ماجرا مي شد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه . عا لم و آدم دنيا مي فهميدن . اما بالا خره اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اون قدر به پرو پاي من پيچيد تا ته و توي ماجرا رو در آورد. ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من و نازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد ........ اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم . چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام كردم . يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نمي بره ............ پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟ مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد . من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد. با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق ...... اينو كه گفت ، وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نمي دونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . . واسه همين گفتم گناه كردم ؟ مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد : اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند . سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت ..... مادرم بي اعتناء به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس مي ده . اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم .......... مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم .......... خوب عاشق هم شديم ..................... مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم ............. و همزمان اشك از چشمام جاري شد . مادرم در حاليكه سعي مي كرد ، نشون بده هنوز عصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نمي كنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه ..... حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم . اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا . گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ ................... آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست و حسابي نداره ؟ بلافاصله پرسيدم : عصبانيه ؟ گفت : كي ؟........ بابات ؟ با سر تاييد كردم . گفت : از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده . نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيريه زيادي ندارم . مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم . به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه. ده دقيقه بعد منو مامان و بابا كه همه اش منو نيگاه ميكرد و مي زد زير خنده از خونه خارج شديم . بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت . جلوي يه قنادي و گل فروشي نگه داشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت ............. تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد . درست دست گذاشتي رو گل سرسبد فاميل . گفتم : بابا چي ميگي ؟ گفت : نترس من باهاتم ........ هوات رو دارم ............ انتخابت بيسته . بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم . يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم ، بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا ، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد . بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا و مرافعه شنيده ميشد دلم هري ريخت پايين ، نگران نازنين بودم ، نه خودم . مامان و بابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد............. بابا هم پشت سرش ............ همين موقع زن دايي به پيشواز اومد و پس از سلام و احوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنمايي كرد . مامان خيلي با احتياط پرسيد : خان داداش نيست ؟ زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد . بالاست ......... تو اتاق نازنين . رنگ و روي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد ............ برامون مسجل شد كه.......... در همين زمان دايي از در وارد شد . همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد. اما وقتي از كنار من عبور مي كرد زير لب گفت : خوشم باشه ........ كه اينطور . اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد ............ ديگه مطمئن شدم كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام رو بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم . از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم : دايي جون .... با صداي بلند گفت : ساكت. ديگه اشهدم رو خوندم . دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزايي گفت . و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد . به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد. دايي جون چند سالي از بابا بزرگتر بود . و گذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود . البته در خيلي از كارها از بابا مشورت مي گرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت مي كرد . زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد . وا رفتم.......... كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد....چه سرنوشتي در انتظار ما بود............ اين فكر داشت ديوونم مي كرد . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه . اما حتما" باباي خدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد. بابا گفت: بله . گفت : ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم ، بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه......... نصرالله خان خدارو خوش نمي اد جوونه ......... حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني ........ سرم گيج رفت . ديگه صدايي نمي شنيدم . با اينكه نمي دونستم . اصغر طواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده . كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده . و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست . عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم. بعد از اثر نه بخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي مي خواهيد تنبيه رو انجام بدين ؟ دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل. بابا شهامت بخرج داد و گفت : نصرالله خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نندازين و اجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه . دايي گفت : معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند . و بعد سوال كرد. كي نفهميده ؟ بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ . دايي گفت : پس تمام . اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه . روز دوازدهم ، مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مي آد نازنين رو بر مي داره و به شمال مي ره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم . اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو قبل از مجازات با هم داشته باشن . راستش بعد از ساعتي ترس و التهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد ، چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع . در حاليكه توي اين افكار غوطه مي خوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده . فوري گفتم : دايي جون قول ميدم. دايي گفت : خوبه......... زبونت دوباره كار افتاد . سرم و از خجالت پايين انداختم. بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم. يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه . تا شب و تا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم . و حواسم به جاده باشه . ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود و هم من ديوانه وار رانندگي كردم . خيلي زود رسيده بودم . دايي هم بسيار مقرارتي بود ، بخصوص الان كه مورد خشم و غضب هم واقع شده بودم . بايد مراقب مي بودم . كه دسته گل جديدي آب ندم . واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر مي كردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه , مخصوصا دايي بزرگم ، مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ...... تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد . دايي هم پشت سرش بيرون اومد . وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست . دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره . مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم و دايي در و بست و اجازه حركت داد . آروم حركت كردم .از توي آينه ديدم كه تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد . سكوتي سنگين بين من و نازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكست كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم ناگهان و بي مقدمه بغض نازنين تركيد و شروع كرد ، آروم آروم گريه كردن . آسمون ديگه روشن شده بود . كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران مي گذشت . مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم و صورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم پاشيدم. اشتها نداشتيم ....... هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم . از نازنين پرسيدم . دايي خيلي اذيتت كرد ؟ نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت . گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد . كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود . خوشحال شدم . كه نازنيم مورد خشم واقع نشده . نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشته جلوي جمع انجام بده . و حتما اينكار رو انجام خواهد داد . بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل مي كنه ؟ جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا مي رسيد بدل گشت . ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من ......... چهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر ازدو ساعت و چهل دقيقه براي رسيدن به ويلا نداشتم . خودم خنده ام گرفت . ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم . و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم.